رزق خلوتگه انديشه روزي خوار است
دانه هرگاه مژه باز کند منقار است
قطره ما نشد آگاه تامل ورنه
موج اين بحر گهر خيز گريبان زار است
الفت جسم صفاي دل ما داد بزنگ
آب اين آينه يکسر عرق گلکار است
طرف دامان تعلق زخراش ايمن نيست
مفت ديوانه که صحراي جنون بيخار است
از کج انديشي دل وضع جهان دلکش نيست
غم تمثال مخور آينه ناهموار است
بر تعين زده ئي زحمت تحقيق مده
سر سودائي سامان بگريبان بار است
در بهاري که سر و برگ طرب رنگ فناست
دست بر سر زدنت به زگل دستار است
ادب آموز هوستازي غفلت پيريست
سايه را پاي بدامن زخم ديوار است
رنگ ها بال فشان مي رود و مي آيد
اين چمن عالم تجديد کهن تکرار است
اي ندامت مددي کز غم اسباب جهان
دست سودن هوسي دارد و پر بيکار است
(بيدل) از زندگي آخر نتوان جان بردن
رنگ اين باغ هوس آتش بي زنهار است