راحت کجاست گر دلت از خويش رسته نيست
در آتشست نعل سپندي که جسته نيست
جز وحشت از متاع جهان برنداشتيم
بر ما مبند تهمت باري که بسته نيست
ديوانه تصرف دشت محبتم
خاري نيافتم که بپائي شکسته نيست
صد رنگ جيب غنچه و گل واشگافتيم
رنگيني ئي بالفت دلهاي خسته نيست
افسون حيرتم زتو قطع نظر نکرد
پيچيده است رشته سازم گسسته نيست
افسردگي بشعله همت چه ميکند
خورشيد زير خاک هم از پا نشسته نيست
دل جمع کن بحاصل اسباب پرمناز
گل را حضور غنچه در آغوش دسته نيست
در کارخانه که شکست آب و رنگ اوست
کار دگر چو بستن دل دست بسته نيست
(بيدل) بطبع بيخوديت بوي راحتي است
رنگي شکسته ئي که برنگ شکسته نيست