شماره ١٦: ديده ئي را که بنظاره دل محرم نيست

ديده ئي را که بنظاره دل محرم نيست
مژه بر هم زدن از دست تأسف کم نيست
موج در آب گهر آئينه همواريست
دل اگر جمع شود کار هوس درهم نيست
حسن را بي عرق شرم طراوت نبود
گل کاغذ به ازان گل که برو شبنم نيست
درد معشوق فزونتز زغم عشاق است
چاک چون سينه گندم بدل آدم نيست
موي ژوليده مدان جوهر تجريد جنون
که سرافرازي قدر علم از پرچم نيست
همچو ابر آينه دار عرق شرم توايم
خاک ما گر همه بر باد رود بي نم نيست
غيرتت پرده غفلت بدل و ديده گماشت
تا تو پيدا نشوي آينه در عالم نيست
طوطيت هيچ ره آينه دل نشگافت
تا بداني که ترا جز تو کسي همدم نيست
اي جنون داغ شو از کلفت عرياني من
دامنش داده ام از دست و گريبان هم نيست
هستي عاريتم سجده به پيشاني بست
دوش هر کس بته بار رود بي خم نيست
باعث وحشت جسم است نفسها (بيدل)
خاک تا همنفس باد بود بي رم نيست