شماره ١٠: دوش از نظر خيال تو دامن کشان گذشت

دوش از نظر خيال تو دامن کشان گذشت
اشک آنقدر دويد زپي کز فغان گذشت
تا پر فشانده ايم زخود هم گذشته ايم
دنيا غم تو نيست که نتوان ازان گذشت
دارد غبار قافله نااميديم
از پا نشستني که زعالم توان گذشت
برق و شرار محمل فرصت نميکشد
عمري نداشتم که بگويم چسان گذشت
تا غنچه دم زند زشگفتن بهار رفت
تا ناله گل کند زجرس کاروان گذشت
بيرون نتاخته است ازين عرصه هيچکس
واماندني است اينگه تو گوئي فلان گذشت
اي معني آب شو که زننگ شعور خلق
انصاف نيز آب شد و از جهان گذشت
يک نقطه پل زآبله پا کفايت است
زين بحر همچو موج گهر ميتوان گذشت
گر بگذري زکشمکش چرخ واصلي
محو نشانه است چو تير از کمان گذشت
واماندگي زعافتيم بي نياز کرد
بال آنقدر شکست که از آشيان گذشت
طي شد بساط عمر بپاي شکست رنگ
بر شمع يک بهار گل زعفران گذشت
دلدار رفت و من بوداعي نسوختم
يارب چه برق بر من آتش بجان گذشت
تمکين کجا بسعي خرامت رضا دهد
کم نيست اينکه نام توام بر زبان گذشت
(بيدل) چه مشکل است زدنيا گذشتنم
يک ناله داشتم که زهفت آسمان گذشت