دوستان ظلمي بحال نامرادم رفته است
داشتم چيزي و من بودم زيادم رفته است
بي نفس در ملک عبرت زندگاني ميکنم
خاک بر جا مانده است امروز و بادم رفته است
قفل وسواس است چشم من درين عبرت سرا
همچو مژگان عمر دربست و گشادم رفته است
سير گل نذر جنون بيدماغي کرده ام
پيش پيش رنگ و بوها اعتمادم رفته است
اينقدر يارب نفس را با که عزم سرکشيست
فرصت کار تأمل در جهادم رفته است
با همه بيکاري از سر خاري ابرام حرص
چون قلم ناخن زانگشت زيادم رفته است
معني ايجاد چون ماه نوم مجهول ماند
بسکه ديدم کهنگي از خط سوادم رفته است
تاسواد انتخاب معنيم بيشک شود
مغز چندين نقطه در تدبير صادم رفته است
نقش پاي عافيت چون شمع پيدا ميکنم
در پي اين داغ اشک شعله زادم رفته است
کسي خريدار دل آگه درين بازار نيست
آه از عمري که در ننگ کسادم رفته است
بر خيال خلد (بيدل) زاهدان را نازهاست
ليک ازين غافل کزين ويرانه آدم رفته است