دوري منزلم از بسکه ندامت اثر است
سودن دست زپايکدو قدم پيشتر است
عالمي سوخت نفس در طلب و رفت بباد
فکر شبگير رها کن که همنيت سحراست
قطره ما بطلب پا زد و از رنج آسود
بيدماغي چقدر قابل وضع گهر است
تا خموشي نگزيني حق و باطل باقيست
رشته ئي را که گره جمع نسازد دو سر است
رنج خفت مکش از خلق باظهار کمال
نزد اين طايفه بي عيب نبودن هنر است
در چنين عرصه که عامست پرافشاني شوق
مشت خاک تو اگر خشک فرو ماندتر است
دعوي عشق و سر از تيغ جفا دزديدن
در رگ حوصله خوني که نداري جگر است
طينت راست روان کلفت تلخي نکشد
گره ني لب چسپيده ذوق شکر است
هر کس از قافله موج گهر آگه نيست
روش آبله پايان خيالت دگر است
خواب فهميده ئي و در قفس پروازي
باخبر باش که بالين تو موضوع پر است
اين شبستان گرهي نيست که بازش نکنند
بتکلف هم اگر چشم گشائي سحر است
ترک هستي کن و از ذلت حاجت بدرآي
تا نفس باب سوال است غنا دربدر است
ما و من تعبيه صنعت استاد دليم
قلقل شيشه صداي نفس شيشه گر است
هر کجا آينه دکان هوس آرايد
پر بتمثال منازيد نفس در نظر است
(بيدل) از عمر مجو رسم عنان کرداندن
قاصد رفته ما باز نگشتن خبر است