دوري از اسباب ما و من بحق پيوستن است
قطره را از خود گسستن دل بدريا بستن است
سجه من ناله را با عقد دل پيوستن است
همچو مژگان سجده ام چشم از دو عالم بستن است
تا تواني گاه گاهي بي تکلف زيستن
زين تعلقها که داري اندکي وارستن است
با درشتان جز بترک راستي صحبت مخواه
نقش رابي کج نهادي بانگين ننشستن است
عافيت احرامي عشاق سعي نارساست
شعلها را داغ گشتن نقش راحت بستن است
در گلستان خرام او زهر نقش قدم
رنگ و بوي گل کمين ساز اداي جستن است
الفت بعد از جدائي سخت محکم ميشود
رشته را پيوند دشوار است تا نگسستن است
گر تامل محرم سامان اين دريا شود
از تهي دستي گهر همچون حباب آبستن است
تا کي اي بيدرد دلرا خوار خواهي داشتن
شيشه ئي داري که بر سنگش زدن نشکستن است
سعي بيدردان بباد هرزه گردي ميرود
موج خون شو اي نفس گر با دلت پيوستن است
همچو دريا (بيدل) آسان نيست کسب اعتبار
درخور امواج اينجا رو بناخن خستن است