شماره ٥: دلم چو غنچه در آغوش عافيت تنگ است

دلم چو غنچه در آغوش عافيت تنگ است
زخواب ناز سرم چون گهر ته سنگ است
نميتوان طرف خوب و زشت عالم بود
خوشا طبيعت آئينه ئي که در زنگ است
بهستي از اثر نيستي مشو غافل
بهار حادثه يکسر شکستن رنگ است
اگر تو پاي بدامن کشيده ئي خوش باش
که غنچه را نفس آرميده در چنگ است
باين دوروزه نموديکه در جهان داريم
نشا ما عرق شرم و نام ما ننگ است
زغنچه خسپي اوراق گل توان دانست
که جاي خواب فراغت درين چمن تنگ است
بهار کرد خطت مفت جلوه شوخي ناز
طراوت رگ گل دام عشرت رنگ است
بوادئي که تحير دليل مقصد ماست
زاشک تا بچکيدن هزار فرسنگ است
نزاکت خط شوخ تو در نظر داريم
بچشم ما رگ گل يکقلم رگ سنگ است
چو گفتگو بميان آمد آشتي برخاست
ميان کام و زبان نيز در سخن جنگ است
غبار الفت اسباب دام غفلت ماست
تصور مژه بر صافي نگه زنگ است
زحرف زهد بميخانه دم مزن (بيدل)
که تار سبحه درين بزم خارج آهنگ است