شماره ٤: دل ماند بي حس و غمت افشانده بال رفت

دل ماند بي حس و غمت افشانده بال رفت
اين ناوک وفا همه جا پوست مال رفت
خلقي ازين بساط بوهم گذشتگي
بي نقش پا چو قافله ماه و سال رفت
زين دشت گرد ناقه ديگر نشد بلند
هر محملي که رفت بدوش خيال رفت
زردوستان تهيه راه عدم کنيد
قارون بزير خاک پي جمع مال رفت
ناايمني نبرد زگوهر حصار موج
سرها بزانوي عدم از زير بال رفت
گر شرم داري از هوس جاه شرم دار
تا قطره شد گهر عرق انفعال رفت
بيدستگاهي آفت آثار مردنيست
نارفتنيست خط اگر از خامه نال رفت
موج گهر چه واکشد از معني محيط
حرفيکه داشتم بزبانهاي لال رفت
اشکم بديده محمل انداز برق داشت
گفتم نگاهي آب دهم برشکال رفت
تصوير تيره بختي من ميکشيد عشق
از هند تا فرنگ قلم برزگسال رفت
اي چيني اينقدر بطنين موي سر مکن
فغفور در اعاده ساز سفال رفت
(بيدل) دليل مقصد عزت تواضع است
زين جاده ماه نو بجهان کمال رفت