دل عمرهاست آينه ترتيب داده است
اي ناز مشق جلوه که اين صفحه ساده است
تا ديده سجده ئي بخيالت ادا کند
صد سر بکسوت مژه گردن نهاده است
از محو جلوه هر همه تمثال پر کشد
حيرت مقام جوهر آئينه داده است
زحمت کش ستمکده ناتوانيم
بار جهان چو سايه بدوشم فتاده است
در عرصه ئي که رخش خرامت جنون کند
گل گر سوار رنگ برايد پياده است
ما را خيال آن مژه افسون بيخوديست
از رشته هاي تاک مگو موج باده است
گو تنگ باش ديده خست نگاه عقل
دشت جنون و دامن صحرا گشاده است
عجز و غرور خلق گر آيد بامتحان
پروازهاي ذره زگردون زياده است
مشق ستم زطينت ظالم نميرود
زور کمان دميکه نماند کباده است
چون شمع منع سربهوا تازيت نکرد
از پا نشستني که به پيش ايستاده است
نقش جهان نتيجه انديشه دوئيست
نيرنگ شخص و آئينه تمثال زاده است
روزي دو از هوس توهم اي وهم پرفشان
عنقا در آشيان مگس بيضه داده است
(بيدل) چو شمع بر خط تسليم خاک شو
اي پرشکسته در قفس آتش فتاده است