دل راز نگه دام هوس بر سر راهست
در مزرع غم ريشه اين دانه نگاهست
بيدرد نجوشد نفس از سينه عاشق
موجيکه ازين بحر دمد شعله آهست
اين دشت زيارتکده منظره کيست
تا ذره همان ديده اميد براهست
غيراز دل آشفته بعالم نتوان يافت
اين بزم مگر حلقه آنزلف سياهست
از صفحه دل نقش کدورت نتوان شست
گردون بحقيقت گره تار نگاهست
بر اهل هوس ظلم بود باده پرستي
عمريست کلف جوهر آئينه ما هست
تنگ است بارباب نظر وسعت امکان
اين بيخبران را لب ساغر لب چاهست
اين عقل که دارد سر پر نخوت شاهان
شمعيست که افسرده فانوس کلاهست
مشکل که شود وحشي ما رام تعلق
در خانه دل نيز نفس مرده راهست
در کيش حيا پيشگيم شوخي اظهار
هر چند در آئينه خويش است نگاهست
بي عشق محال است بود رونق هستي
بي جلوه خورشيد جهان نامه سياهست
داغم اگر از دود کشد شعله آهي
چشميست که بر روي کسي گرم نگاهست
آئينه ام و طاقت ديدار ندارم
اين باده ندانم چقدر حوصله خواهست
(بيدل) نکند کعبه جان جلوه بچشمت
تا گرد جسد آينه دار سر راهست