شماره ٣٠٨: دل در قدم آبله پايان که شکستست

دل در قدم آبله پايان که شکستست
اين شيشه بهر کوه و بيابان که شکستست
جز صبر بآفات قضا چاره نشايد
در ناخن تدبير نيستان که شکستست
با سختي ايام درشتي مفروشيد
اي بخير دان سنگ بدندان که شکستست
گر ناز ندارد سر تشويش غبارم
دامان تو اي سرو خرامان که شکستست
هر سو چمن آرائي نازيست درين باغ
آئينه باين رنگ گل افشان که شکستست
گل بي طپشي نيست جگر داري رنگش
جز خنده برين زخم نمکدان که شکستست
گر عجز عنان گير زخود رفتن من نيست
رنگم چو گل شمع پريشان که شکستست
با چاک جگر بايدم از خويش برون جست
چون صبح برويم درزندان که شکستست
گر موج ندارد تب و تاب نم اشکم
در چشم محيط اينهمه مژگان که شکستست
عمريست جنون ميکنم از خجلت افلاس
دستيکه ندارم بگريبان که شکستست
هر ذره جنون چشمکي از ديده آهوست
آئينه مجنون به بيابان که شکستست
(بيدل) نفس چند فضولي کن و بگذر
بر خوان کريمان دل مهمان که شکستست