دل بياد جلوه ئي طاقت بغارت داده است
خانه آئينه ام از تاب عکس افتاده است
الفت آرام چون سد ره آزاده است
پاي خواب آلوده دامان صحرا جاده است
تهمت آلود تگ و پوي هوسها نيستم
همچو گوهر طفل اشک من تحيرزاده است
پيري از اسباب هستي ميدهد زيب دگر
جوهر آئينه مهتاب موج باده است
نيست نقش پا بگلزار خرامت جلوه گر
دفتر برگ گل از دست بهار افتاده است
مفت عجز ماست گر پامالي هم ميکشيم
نقش پاي رهروان سرمشق عيش جاده است
رفته ايم از خويش اما از مقيمان دليم
حيرت از آئينه هرگز پا برون ننهاده است
داغ شو زاهد که در آئين مرتاضان عشق
خاک گرديدن برآب افگندن سجاده است
دل درستي در بساط حادثات دهر نيست
سنگ هم در کسوت مينا شکست آماده است
ميطپد گردابم از انديشه آغوش بحر
دام چشم سوزن و نخچير سخت افتاده است
از طپيدنهاي دل بيطاقتي دارد نفس
منزل ما کاروانرا درس وحشت داده است
چون نگاه چشم بسمل بي تعلق ميرويم
قاصد بي مطلبيم و نامه ما ساده است
بيقرارشوق (بيدل) قابل تسخير نيست
گر همه در بند دل باشد نفس آزاد است