در طريق رفتن از خود رهبري در کار نيست
وحشت نظاره را بال و پري در کار نيست
کشتي تدبير ما طوفاني حکم قضاست
جز دم تسليم اينجا لنگري در کار نيست
هر سر مو بهر غفلت پيشه بالين پر است
از براي خواب مخمل بستري در کار نيست
ميبرد چون گردباد از خويش سرگردانيم
سرخوش دشت جنون را ساغري در کار نيست
در نيام هر نفس تيغ دو دم خوابيده است
چون سحر در قطع هستي خنجري در کار نيست
مشت خاک ما سراپا فرش تسليم است و بس
سجده ما را جبيني و سري در کار نيست
خويش را از ديده خود بين خود پوشيدن است
احتياط ما براي ديگري در کار نيست
فکر مرکب در طريق فقر ساز گمرهي است
نفس در فرمان اگر باشد خري در کار نيست
جوش خون نازک دلانرا پوست بر تن ميدرد
از ضعيفي بررگ گل نشتري در کار نيست
استقامت بس بود ارباب همت را کمال
بهر تيغ کوه (بيدل) جوهري در کار نيست