شماره ٢٨٧: در خيال مزن فهم خويش ساز تو نيست

در خيال مزن فهم خويش ساز تو نيست
چو شمع جيب تو جز بوته گداز تو نيست
زکارگاه خيالت کسي چه پرده درد
که فطرت تو هم از محرمان راز تو نيست
بغير نيستي از اعتبار عالم رنگ
بهر چه فخر کني باب امتياز تو نيست
زدستگاه تصنع تري بآب مبند
حقيقتي که تو داري بجز مجاز تو نيست
بسايه نيز ندارد غرور خاک حساب
نشيب هر چه کني فهم جز فراز تو نيست
بغير سجده زخاک ضعيف منفعلي است
زجست و خيز برا اينقدر نماز تو نيست
تردد دو جهان آرزوي مقصد خلق
بعرصه ايست که يک کام هرزه تاز تو نيست
بپرده طپش دل هزار مضراب است
تو گر نفس نزني دهر نغمه ساز تو نيست
زچشم بستن خود غافلي امل تا چند
حريف نيم گره رشته دراز تو نيست
زاختيار درين بزم دم مزن (بيدل)
جهان جهان نياز است جاي ناز تو نيست