در جهان عجز طاقت پيشگي گردن زن است
شمع را از استقامت خون خود در گردن است
ذوق عشرت ميدهد اجزاي جمعيت بباد
گر بدلتنگي بسازد غنچه ما گلشن است
هر که رفت از خود بداغ تازه ام ممتاز کرد
آتش اين کاروانها جمله بر جان من است
جنبشم از جا برد مشکل که همچون بيستون
پاي خواب آلود من سنگ گران در دامن است
پيش پاي خويش از غفلت نمي بينم چو شمع
گرچه بزم عالم از فيض نگاهم روشن است
بيرياضت ره بچشم خلق نتوان يافتن
دانه بعد از آرد گشتن قابل پرويزن است
سوختم صد رنگ تا يک داغ راحت ديده ام
پيکر افسرده ام خاکستر صد گلخن است
همچنان کز شير باشد پرورش اطفال را
شعله ها در پنبه داغ دلم پروردن است
اشک مجنونم زبان درد من فهميدني است
در چکيدنها مژه تا دامنم يک شيون است
مهر عشق از روي دلها گر براندازد نقاب
باطن هر ذره از چندين طپش آبستن است
هر قدر عريان شوم فالي نقابي ميزنم
چون شکست دل هجوم ناله ام پيراهن است
معني سوزيست (بيدل) صورت آسايشم
جامه احرام آتش پنبه داغ من است