در پيچ و تاب گيسو تا شانه را عروسيست
سير سواد زنجير ديوانه را عروسيست
بي گريه نيست ممکن تعمير حسرت دل
تا سيل ميخرامد ويرانه را عروسيست
دريا گهر فروشست از آرميدن موج
گر آرزو بميرد فرزانه را عروسيست
عيش و نشاط امکان موقوف غفلت ماست
تا ما سياه مستقيم ميخانه را عروسيست
فيضي نمي توان برد تا دل بغم نسازد
آتش زن و طرب کن کاينخانه را عروسيست
دل را بهار عشرت ترک خيال جسم است
گر سر برارد از خاک اين دانه را عروسيست
بازار وهم گرم است از جنس بي شعوري
در بزم خوابناکان افسانه را عروسيست
از لطف سرفرازان شادند زيردستان
در خنده صراحي پيمانه را عروسيست
زان ناله ئي که زنجير در پاي شوق دارد
فرزانه را ندامت ديوانه را عروسيست
در سينه بيخيالت رقص نفس محال است
تا شمع جلوه دارد پروانه را عروسيست
(بيدل) چرا نسوزم شمع وداع هستي
زانشوخ آشنا کش بيگانه را عروسيست