در بهار گريه عيش بيدلان آماده است
اشک تا گل ميکند هم شيشه و هم باده است
طينت عاشق همين وحشت غبار ناله نيست
چون شرار کاغذ اينجا داغ هم آزاده است
هيچکس واقف نشد از ختم کار رفتگان
در پي اين کاروان هم آتشي افتاده است
پرده ناموس هستي اعتباري بيش نيست
بزم ما را شيشه ئي گر هست رنگ باده است
منزل خاصي نميخواهد عبادتگاه شوق
هر کف خاکي که آنجا سر نهي سجاده است
زاهد از رشک شرار شوق ماتر دامنان
همچو خار خشک بهر سوختن آماده است
عقل گو تا جمع سازد خاطر از اجزاي ما
عشق مشت خاک ما را سر بصحرا داده است
خار راه اهل بينش جلوه اسباب نيست
از کمند الفت مژگان نگه آزاده است
زينهار ايمن مباش از اشک دردآلود من
گر همه يک شبنم است اين طفل طوفان زاده است
تا فنا در هيچ جا آرام نتوان يافتن
هر چه جز منزل درين واديست يکسر جاده است
گوهر ما کاش از ننگ فسردن خون شود
ميرود دريا زخويش و موج ما استاده است
دل بناداني مده (بيدل) که در ملک يقين
تخته مشق خيال است آينه تا ساده است