خودنمائيها کثافت جوهريست
شيشه تا در سنگ ميباشد پريست
اعتبار اينجا ندارد عافيت
شمع سرتاپاش پامال سريست
سرو گل ناکرده آزادي مخواه
اين ثمر وقف بهار بي بريست
پنبه نه در گوش و واکش بي خلل
خانه آسودگي قفلش کريست
بيخودي را چارسوي نازکن
رنگ گرداندن دکان جوهريست
آتشم آتش مپرس از کسوتم
هرچه ميپوشم همان خاکستريست
انفعال سجده زان در ميبرم
برجبين من عرق بايد گريست
رنگ ها يکسر شکست آماده اند
اين گلستان عالم مينا گريست
يکقلم موي شکن پرورده ايم
پهلوي ما نردبان لاغريست
فطرت از ناراستي چپ مي خورد
لغزش اين خامه از بي مسطريست
وصل پيغام است چون آمد بحرف
تا خدائي گفته پيغمبريست
مرد را در خلق منصف زيستن
بر سپهر اوج غرت محوريست
چون عرق گوهر فروش خجلتيم
قيمت ما انفعال مشتريست
(بيدل) از بنياد ما خجلت نرفت
خاک ما چون آب موضوع تريست