خودگدازي نم کيفيت صهباي من است
خالي از خويش شدن صورت ميناي من است
عبرتم سير سراغم همه جا نتوان کرد
چشم بر خاک نظر دوخته جوياي من است
ساز گم گشتگيم اين همه طوفان دارد
شور آفاق صداي پرعنقاي من است
همچو داغ از جگر سوختگان مي جوشم
شعله هر جا مژه گرم کند جاي من است
نتوان با همه وحشت زسر درد گذشت
فال اشکي که زند آبله در پاي من است
فرصت رفته بسعي املم مي خندد
چشمک برق همان ابروي ايماي من است
تخم اشکي بکف پاي کسي خواهم ريخت
آرزو مژده ده اوج ثرياي من است
اگر اينست سر و برگ نمود هستي
داغ امروز من آئينه فرداي من است
سجده محمل کش صد قافله عجز است اينجا
اشک بي پا و سرم در سر من پاي من است
نيستم جرعه کش درد کدورت (بيدل)
چون گهر صافي دل باده ميناي من است