خواجه تا کي بايد اين بنياد رسوائي که نيست
برنگين ها چند خندد نام عنقائي که نيست
دل فريبت ميدهد مخموري و مستي کجاست
در بغل تا چند خواهي داشت مبنائي که نيست
خلق غافل در تلاش راحت از خود ميرود
تا کجا آخر برون آرد سر از جائي که نيست
هر چه بيني در جنون زار عدم پر ميزند
گرد ما هم بال ميريزد بصحرائي که نيست
ملک هستي تا عدم لبريز غفلتهاي ماست
گر بفهمد کس همين دنياست عقبائي که نيست
پيش از آن کز وهم دي آئينه زنگاري کنيد
در نظرها روشن است امروز فردائي که نيست
نرگستانهاست هر سو موج زن اما چه سود
کس چه بيند زين چمن بي چشم بينائي که نيست
همتي نکشود بر روي قناعت چشم خلق
کثرت ابرام بر هم بست درهائي که نيست
زحمت تحقيق ازين دفتر نبايد خواستن
لب بهم آوردني ميخواهد انشائي که نيست
آنقدراز خود گذشتنها نمي خواهد تلاش
چشم بستن هم پلي دارد بدريائي که نيست
در خيال آباد امکان از کجا آتش زدند
عالمي را سوخت حيرت در تماشائي که نيست
هوش اگر داري زرمز کن فکان غافل مباش
زان دهان بي نشان گل کرده غوغائي که نيست
(بيدل) اين هنگامه نيرنگ داغم کرده است
خار شد رنج تعلق باز درپائي که نيست