خواب را در ديده حيران عاشق بار نيست
خانه خورشيد را با فرش مخمل کار نيست
عشق مختار است با تدبير عقلش کار نيست
اين کنم يا آن کنم شايسته مختار نيست
شعله آواز ما در سرمه بالي ميزند
شمع را از ضعف رنگ ناله در منقار نيست
حسن يکتائي و آغوش دوئي وهم است وهم
تا تو از آئينه مي يابي اثر ديدار نيست
چارسوي دهر از شور زيانکاران پر است
آنکه با خود مايه ئي دارد درين بازار نيست
در حصول گنج دنيا از بلا ايمن مباش
نقش روي درهمش جز پيچ تاب مار نيست
عبرت آئينه گير اي غافل از لاف کمال
عرض جوهر جز خراش چهره اظهار نيست
زين تعلقها که بر دوش تخيل بسته ايم
آنچه از سر ميتوان واکرد جز دستار نيست
آمد و رفت نفس دارد غبار حادثات
جز شکستن کاروان موج را دربار نيست
دل بذوق وعده فرداست مغرور امل
عشق گويد چشم واکن فرصت اين مقدار نيست
از هوا برپاست (بيدل) خانه وهم حباب
در لباس هستي ما جز نفس يکتار نيست