خنده ام صبحي بصد چاک گريبان آشناست
گريه سيلابي بچندين دشت و دامان آشناست
سايه ام را ميتوان چون زلف خوبان شانه کرد
بسکه طبع من بصد فکر پريشان آشناست
دستم از دل برنميدارد گداز آرزو
سيل عمري شد که با اين خانه ويران آشناست
از فسون ناصحان بر خويش ميلرزم چو آب
يک تن عريان من باصد زمستان آشناست
دور گرد وصلم اما در تماشاگاه شوق
با دلم تير نگاهش تا بمژگان آشناست
نيستم آگه چه گل مي چينم از باغ جنون
اينقدر دانم که دستم با گريبان آشناست
هيچکس در بارگاه آگهي مردود نيست
صافي آئينه با گبر و مسلمان آشناست
غرق دل شو تا باسرار حقيقت وارسي
قعر اين دريا همين با غوطه خواران آشناست
ما جنون کاران زطاقت يکقلم بيگانه ايم
سخت جاني با دل صبرآزمايان آشناست
بزم وصل و هستي عاشق خيالي بيش نيست
قطره دست از خود بشوهر چند طوفان آشناست
(بيدل) اين محفل نهان در گريه شمع است و بس
داغ آن زخمم که با لبهاي خندان آشناست