شماره ٢٦٥: خنده صبحي است که دربند گريبان گلست

خنده صبحي است که دربند گريبان گلست
عيش موجيست که سرگشته طوفان گلست
غنچه را بوي دل افزا سخن زيرلبي است
خلق خوش ابجد طفلان دبستان گلست
محو رنگيني گلزار تماشاي توام
از نگه تا مژه ام عرض خيابان گلست
بسکه صد رنگ جنون زنده شد از بوي بهار
دم عيسي خجل از جنبش دامان گلست
در گلستان فاسعي کسي ضايع نيست
رنگ هم گر رود از خود پي سامان گلست
عالمي چشم بگردرم ما روشن کرد
دم صبح آينه پرداز چراغان گلست
ايخوش آن ديده که در انجمن ناز و نياز
بال بلبل بنظر دارد و حيران گلست
دور بيهوشي ما را قدحي لازم نيست
گردش رنگ همان لغزش مستان گلست
غنچه سان غفلت ما باعث جمعيت ماست
ورنه بيداري گل خواب پريشان گلست
ماتم و سور جهان آينه يکدگراند
مقطع آه سحر مطلع ديوان گلست
ديده ئي واکن و نيرنگ تحير درياب
اين گلستان همه يک زخم نمايان گلست
(بيدل) از ياد رخش غوطه بگلشن زاده ايم
سر انديشه ما محو گريبان گلست