شماره ٢٥٩: خامشي در پرده سامان تکلم کرده است

خامشي در پرده سامان تکلم کرده است
از غبار سرمه آوازي توهم کرده است
بيتو گر چندي درين محفل بعبرت زنده ايم
بر بناي ما چو شمع آتش ترحم کرده است
تا خموشي داشتيم آفاق بي تشويش بود
موج اين بحر از زبان ما تلاطم کرده است
از عدم ناجسته شوخيهاي هستي ميکنيم
صبح ما هم در نقاب شب تبسم کرده است
معبد حرص آستان سجده بي عزتيست
عالمي اينجا به آب رو تيمم کرده است
هيچکس مغرور استعداد جمعيت مباد
قطره را گوهرشدن بيرون قلزم کرده است
خام طبعان از افشار رنج دهر آزاده اند
پختگي انگور را زنداني خم کرده است
غيبت ظالم گزندش کم مينديش از حضور
نيش عقرب نردبانها حاصل از دم کرده است
سحر کاريهاي چرخ از اختلاط بي نسق
خشکي اطوار مردم را سريشم کرده است
آن طپش کز زخم حسرت هاي روزي داشتيم
گرد ما را چون سحر انبار گندم کرده است
اين گلستان غنچه ها بسيار دارد بو کنيد
در همين جا (بيدل) ما هم دلي گم کرده است