خاک غربت کيمياي مردم نيک اختر است
قطره در گرد يتيمي خشک چون شد گوهر است
موج شهرت در کمين خامشي پر ميزند
مصرع برجسته آهنگي زتار مسطر است
زشتي اعمال دارد برق نفرين در بغل
شاهد حسن عمل را جوش تحسين زيور است
منصب گوهرفروشي نيست مخصوص صدف
هر نوائي کز لب خاموش جوشد گوهر است
از مآل جستجوهاي نفس آگه نيم
اينقدر دانم که سير شعله تا خاکستر است
مهر خاموشيست چون آئينه سرتاپاي من
گر بعرض گفتگو آيم زبانم جوهر است
اين معما جز دم تيغ تو نکشايد کسي
کز هزاران عقده ام يکعقده سوداسر است
مي خروشد عشق از هم ميگدازد پيکرم
نعره شير اين نيستانرا بآتش رهبر است
گر مرا اسباب پروازي نباشد گو مباش
طاير رنگم شکست خاطرم بال و پر است
همچو شبنم در طلسم دامگاه اين چمن
مرغ ما را فيض آب و دانه از چشم تر است
راحت جاويد فقر از جاه نتوان يافتن
خاک ساحل قيمت خود گر شناسد گوهر است
کعبه جو افتاد شوخيهاي طاقت ورنه من
هر کجا از پا نشينم آستان دلبر است
جوش دانش اقتضاي صافي دل ميکند
خانه آئينه را جاروب زلف جوهر است
مرگ را در طينت آسوده طبعان راه نيست
آتش ياقوت (بيدل) ايمن از خاکستر است