حذر زراه محبت که پرخطرناک است
تو مشت خار ضعيفي و شعله بيباک است
توان به بيکسي ايمن شد از مضرت دهر
سموم حادثه را بخت تيره ترياک است
باختيار نرفتيم هر کجا رفتيم
غبار ما و نفس حکم صيد و فتراک است
زبس زمانه هجوم کساد بازاريست
چو اشک گوهر ما وقف دامن خاک است
چگونه کم شود از ما ملامت زاهد
که صد زبان رازش بچوب مسواک است
ازين محيط که در بي نمي است طوفانش
کسي که آب رخي برد گوهرش پاک است
غبار حادثه حصنيست ناتوانان را
کمند موج خطر ناخداي خاشاک است
زخويش رفتن ما رهبري نميخواهد
دليل قافله صبح سينه چاک است
نيامده است شرابي بعرض شوخي رنگ
جهان هنوز سيه مست سايه تاک است
چه وانمايمت از چشم بند عالم وهم
که خودنمائي آئينه در دل خاک است
زمانه کج منشانرا ببر کشد (بيدل)
کسي که راست بود خار چشم افلاک است