چه گويد آئينه ام شکر خوش معاشي حيرت
زجلوه باج گرفتم به بي تلاشي حيرت
بمکتبي که ادب وانگاشت سر خط نازت
نخواند جوهر آئينه جز حواشي حيرت
هزار آينه طاوس مي پرم بخيالت
بهشت کرد جهانرا چمن تراشي حيرت
شب در آئينه سير شکوه حسن تو کردم
نميرسم بخود اکنون زدور باشي حيرت
بغير محو شدن قدردان جلوه چه دارد
گلاب بزم توايم از نيازپاشي حيرت
بعلم و فضل منازيد کاين صفاکده دارد
بقدر جوهر آئينه بدقماشي حيرت
دران مکان که بصيقل رسد حقيقت (بيدل)
ترحم است بحال جگرخراشي حيرت