جهان قلمرو طوفان اعتبار تو نيست
زهرچه رنگ توان يافتن بهار تو نيست
کمند همت وحشت سوار عشق رساست
هوس اگر همه عنقا شود شکار تو نيست
زلاف ترک ميفگن خلل بهمت فقر
شکست هر دو جهان يک کلاه وار تو نيست
شرر بچشم تغافل اشارتي دارد
که اين بساط هوس جاي انتظار تو نيست
سحر چه کرد درين باغ تا تو خواهي کرد
بهوش باش که فرصت نفس شمار تو نيست
کجاست آئينه ئي کز نفس نباخت صفا
هواي عالم هستي همين غبار تو نيست
کدام موج درين بحر بي تردد ماند
بخود مناز زجهدي که اختيار تو نيست
حضور ساغر خميازه ميدهد آواز
که هيچ نشه بگل کردن خمار تو نيست
کدام رمز و چه اسرار خويش را درياب
که هر چه هست نهان غير آشکار تو نيست
بخود چه الفت بيگانگيست شوق ترا
که محو غيري و آئينه در کنار تو نيست
مثال شخص در آئينه گرد وحشت اوست
تو گر زخود نروي هيچکس دوچار تو نيست
دليل خويش پس از مرگ هم توئي (بيدل)
چو شمع کشته کسي جز تو بر مزار تو نيست