شماره ٢٤٥: جهان زجنس اثرهاي اين و آن خاليست

جهان زجنس اثرهاي اين و آن خاليست
بهرزه وهم مچينيد کاين دکان خاليست
گرفته است حوادث جهات امکان را
زعافيت چه زمين و چه آسمان خاليست
برنگ چنبر دف در طلسم پيکر ما
بهر چه دست زني منزل فغان خاليست
زشکر تيغ تو يارب چسان برون آيد
دهان زخم اسيري که از زبان خاليست
اگر چه شوق تو لبريز حيرتم دارد
چو چشم آئينه آغوش من همان خاليست
ترشحي بمزاج سحاب فيض نماند
که آستين کريمان چو ناودان خاليست
بچشم زاهد خودبين چه توتيا و چه خاک
که از حقيقت بينش چو سرمه دان خاليست
زجيب هر مژه آغوش ميچکد اينجا
بيا که جاي تو در چشم دوستان خاليست
کدام جلوه که نگذشت زين بساط غرور
توهم بتازکه ميدان امتحان خاليست
فريب منصب گوهر مخور که همچو حباب
هزار کيسه درين بحر بيکران خاليست
زچاک دانه خرما شد اينقدر معلوم
که از وفا دل سخت شکر لبان خاليست
گهر زياس کمر بر شکست موج نه بست
دلي که پر شود از خود زدشمنان خاليست
بجيب تست اگر خلوتي و انجمنيست
برون زخويش کجا ميروي جهان خاليست
بهمزباني آن چشم سرمه سا (بيدل)
چو ميل سرمه زبان من از بيان خاليست