شماره ٢٤٤: جهان در سرمه خوابيد از خيال چشم فتانت

جهان در سرمه خوابيد از خيال چشم فتانت
چه سنگين بود يارب سايه ديوار مژگانت
تحير بر سراپايتو وا کرده است آغوشي
که چون طاوس نتوان ديد بيرون گلستانت
کدورت تا نچيند جوهر شمشير استغنا
بجاي خون عرق ميريزد از زخم شهيدانت
بهارت را فسون اختراعي بود مستوري
قباي ناز چون گل کرد پيش از رنگ عريانت
مگر پشت لبي خواهد تبسم سبز کرد امشب
قيامت بر جگر مي خندد از گرد نمکدانت
بشوخيهاي استغنا نگه واري تغافل زن
سرشکم لغزشي دارد نياز طرز مستانت
سواد ناز روشن کرد حسن از سعي تعميرم
سفالي يافت در گل کردن اينخاک ريحانت
چه نيرنگست سامان تماشاخانه هستي
مژه بر خويش واکردم جهاني گشت حيرانت
شکست دل بآن شوخي زهم پاشيد اجزايم
که گرد کرد از غبارم گرده تصوير پيمانت
برنگي گل نکردم کز حجابت برنياوردم
مصورداشت در نقشم کشيدنهاي دامانت
حريف معني تحقيق آسان کس نشد (بيدل)
چو تار سبحه چندين نقب مي خواهد گريبانت