شماره ٢٤٣: چون شمع اگر خلق پس و پيش گذشتست

چون شمع اگر خلق پس و پيش گذشتست
تا نقش قدم پا بسر خويش گذشتست
در هيچ مکان رام تسلي نتوان شد
زين باديه خلقي بدل ريش گذشتست
گر راه روي بر اثر اشک قدم زن
هستي است خدنگي که زهر کيش گذشتست
شايد زعدم گل کند آثار سراغي
زين دشت غبار همه کس پيش گذشتست
هر اشک که گل کرد زما و تو براهيست
اين آبله ها بر سر يک نيش گذشتست
روز دو دگر نيز بکلفت سپري گير
زين پيش هم اوقات به تشويش گذشتست
شيخان همه آداب خرامند وليکن
زين قافلها يکدوقدم ريش گذشتست
آدم گري از ريش بياموز که امروز
هر پشم زصد خرس و بز و ميش گذشتست
اي پير خرف شرم کن از دعوي شوخي
عمري که کمش ميشمري بيش گذشتست
زين بحر که دور است سلامت زکنارش
آسوده همين کشتي درويش گذشتست
سرمايه هوائيست چه دنيا و چه عقبي
از هر چه نفس بگذرد از خويش گذشتست
(بيدل) بجهان گذران تا دم محشر
يک قافله آينده مينديش گذشتست