چون سايه بسکه کلفت غفلت سرشت ماست
بخت سياه نامه اعمال زشت ماست
گردون بفکر آفت ما کم فتاده است
مانند خم هميشه سر ما و خشت ماست
چون غنچه در کمين بهاري نشسته ايم
چاکي اگر دمد زگريبان بهشت ماست
در سينه دل بضبط نفس آب کرده ايم
ناقوس از ستمزده هاي کنشت ماست
سوداي طره ات زسرما نمي رود
چون شعله دود دل رقم سرنوشت ماست
تهمت مبند بيهده بر دوش وهم غير
خار و گل بساط جهان خوب و زشت ماست
اشکي زالفت مژه دل برگرفته ايم
هر دانه ئي که ريشه ندارد زکشت ماست
پوشيده نيست جوهر نظاره مشربان
آئينه لختي از دل حيرت سرشت ماست
(بيدل) بناي ريخته درد الفتيم
گرد جفا و داغ الم خاک و خشت ماست