شماره ٢٣٨: چو حبابم الفت و هم بقا زنجير پاست

چو حبابم الفت و هم بقا زنجير پاست
خانه بر دوش طبيعت را هوا زنجير پاست
در گرفتاريست عيش دل که مجنون ترا
مطرب ساز طرب کم نيست تا زنجير پاست
چون کنم جولان بکام دل که با چندين طلب
از ضعيفيها چو اشکم نقش پا زنجير پاست
طاقتي کو تا کسي سرمنزلي آرد بدست
هر کجا رفتيم سعي نارسا زنجير پاست
مرد را کسب هنر دام ره آزادگيست
موج جوهر آب جوي تيغ را زنجير پاست
بي تأمل از مزار ما شهيدان نگذري
خاک دامنگير ما بيش از حنا زنجير پاست
خط پشت لب چو ابرو نيست بي تسخير حسن
معني آزاد است اما سطرها زنجير پاست
ما زکوري اينقدر در بند رهبر مانده ايم
چشم اگر بينا بود بر کف عصا زنجير پاست
خاکساري نيز ما را مانع وارستگيست
تا بود نقشي بجا از بوريا زنجير پاست
قيد هستي تا نشد روشن جنون موهوم بود
آنکه ما را کرد با ما آشنا زنجير پاست
بر بساط پايه وهم آنقدر تمکين مچين
سلطنت را سايه بال هما زنجير پاست
عالمي در جستجوي راحت از خود رفته است
ميروم من هم ببينم تا کجا زنجير پاست
بيخودان اول قدم زين عرصه بيرون تاختند
اي جنون رحميکه ما را هوش ما زنجير پاست
(بيدل) از توصيف زلف و کاکل اين گلرخان
مقصد ما طوق گردن مدعا زنجير پاست