شماره ٢٣٧: چون حباب آئينه ما از خموشي روشن است

چون حباب آئينه ما از خموشي روشن است
لب بهم بستن چراغ عافيت را روغن است
ياد آزاديست گلزار اسيران قفس
زندگي گر عشرتي دارد اميد مردن است
تيره روزان برنيايند از لباس عاجزي
همچو گيسو سايه را افتادگي جزو تن است
عيب پوشيهاست در سير تجرد پيشه گان
نقش پاي سوزن ما بخيه پيراهن است
سر نمي تابم زبرق فتنه تا دارم دلي
موج آتش جوهر آئينه داغ منست
اطلس افلاک بيش از پرده چشمي نبود
چون نگه عريانيم از تنگي پيراهن است
نيست از مشق ادب در فکر خويش افتادنم
غنچه تا سر در گريبانست پا در دامن است
واصلانرا سرمه ميباشد غبار حادثات
چشم ماهي از سواد موج دريا روشن است
لاله سان از عبرت حال دل پرخون مپرس
داغ چندين گلخنم آئينه دار گلشن است
حلقه گرداب غير از پيچش امواج نيست
عقده کاريکه من دارم هجوم ناخن است
اي زتيغ مرگ غافل بر نفس چندين مناز
نيست جز نقش حباب آن سر که موجش گردن است
همچو دريا (بيدل) از موج بزرگي دم زدن
پشت دست خود بدندان ندامت کندن است