جنس ما با اين کسادي قيمتي فهميده است
وين حباب پوچ خود را با گهر سنجيده است
هر کس از سير بهار بيخودي آگاه نيست
ديده هر جا محو حيرت ميشود گل چيده است
بوالهوس نبود حريف عرصه گاه جلوه اش
حسن او از چشم مشتاقان زره پوشيده است
ناله ام در وعده گاه وصل خارج نغمه نيست
ميدهم آواز تا بختم کجا خوابيده است
نقد گردون نيست غير از اعتبارات خيال
چون حباب اين کاسه وهم از هوا باليده است
درد دوري را علاجي جز اميد وصل نيست
مرهمي دارد بخاطر زخم اگر خنديده است
دود دل آخر بچندين شعله خواهد موج زد
شمع اين بزمم هنوزم يک مژه جنبيده است
زين گذرگاه نزاکت بي تامل نگذري
عالمي خورده است بر هم تا مژه لغزيده است
آرزو از فيض عام بيخودي نوميد نيست
من اگر گردش نگشتم رنگ من گرديده است
نيست (بيدل) وحشتم جز پاس ناموس جنون
کسوت عريان تنيها دامن از من چيده است