چشم خرد آئينه جام مي ناب است
ابروي سخن در شکن موج شراب است
آگاهي دل ميطلبي ترک هنر گير
کز جوهر خود بررخ آئينه نقابست
بيتاب فنا آنهمه کوشش نپسندد
شبگير شررها همه يک لحظه شتابست
عارف بخدا ميرسد از گردش چشمي
در نيم نفس بحر هم آغوش حباب است
کيفيت طوفانکده گريه مپرسيد
در هم نم اشکم دو جهان عالم آبست
اين بحر گداز جگر سوخته دارد
آبيکه تو داري بنظر اشک کبابست
چون سکه دولت بکسي نيست مسلم
پيداست که هر نقش نگين نقش برآبست
خوش باش که در ميکده نشه تحقيق
مينائي اگر هست همان رنگ شرابست
بي جنبش دل راه بجائي نتوان برد
يکسر جرس قافله موج حبابست
در محفل قانون نواسنجي عشاق
گو شيکه ادا فهم نشد گوش ربابست
تا سرمه نکشتيم بچشمش نرسيديم
در بزم خموشان نفس سوخته بابست
دل چيست که با خاک برابر نتوان کرد
بيروي تو تا خانه آئينه خرابست
دانش همه غفلت شود از عجز رسائي
چون تار نظر کوتهي آرد رگ خوابست
(يدل) اگر افسرده دلي جمع کتب کرد
در مدرسه دانش ما جلد کتابست