جز خموشي هر که دل بر ناله و فرياد داشت
شمع خود را همچوني در رهگذار باد داشت
اي خوش آن عهديکه در محراب چشم انتظار
اشک ما هم گردشي چون سبحه زها داشت
صيد ما را حلقه دام بلا شد عاقبت
گوشه چشمي که با دل الفت صياد داشت
خواب اگر وحشت گرفت از ديده من دور نيست
خانه چشمم چو گوهر آب در بنياد داشت
بيخودي از معني جمعيتم آگاه کرد
گردش رنگ اعتبار سيلي استاد داشت
کرد تعمير اينقدر گرد خرابي آشگار
ورنه ويران بودن ما عالمي آباد داشت
اين زمان محو فرامش نغمگيهاي دليم
جام ما پيش از شکستنها ترنگي يادداشت
از فناي ما مشو غافل که اين مشت شرار
چشم زخم نيستي در عالم ايجاد داشت
دوش کز ساز عدم هستي ظهور آهنگ بود
ناله ما هم نواي هر چه باداباد داشت
حيف اوقاتيکه صرف کوشش بيجا شود
تيشه عمري نوحه بر جان کندن فرهاد داشت
بال قمري اين زمان (بيدل) غبار سرو نيست
گرد وحشت پيش ازين هم هر که بود آزاد داشت