جاي آرام بوحشتکده عالم نيست
ذره ئي نيست که سرگرم هواي رم نيست
گره باد بود دولت هستي چو حباب
تا سليمان نفسي عرضه دهد خاتم نيست
چمن از غنچه بهر شاخ سرشکش گره است
مژه اهل طرب هم بجهان بي نم نيست
هيچ دانا نزند تيشه بپاي آرام
از بهشت آنکه برون آمده است آدم نيست
گوبيا برق فرو ريز بکشت دو جهان
عکس اگر محو شد آئينه ما را غم نيست
رشته واري نفس سوخته افروخته ايم
شمع در خلوت بيداري دل محرم نيست
گر جهان ناز براسباب فزوني دارد
بهر سامان کمي ذره ما هم کم نيست
اينقدر وهم زآغوش نگه ميبالد
ديده هر گه مژه آورد بهم عالم نيست
چشم بر موج خطت دوختن از ساده دليست
رشتهاي رگ گل را گره شبنم نيست
عدم سايه زخورشيد معين گرديد
گر تو شوخي نکني هستي ما مبهم نيست
(بيدل) از بس بگرفتاري دل خو کرديم
بي غم دام و قفس خاطر ما خرم نيست