شماره ٢١٩: جائيکه نه فلک زحيا سرفگنده است

جائيکه نه فلک زحيا سرفگنده است
چون گل چمن دماغي اقبال خنده است
ديديم دستگاه غرور سبک سران
سرايه کلاه همه پشم کنده است
منصوبه خرد همه را مات وهم کرد
زين عرصه خاکبازي طفلان برنده است
از خاک برنداشت فلک هر قدر خميد
باريکه پيري از خم دوشم فگنده است
بر عيب خلق خورده نگيرند محرمان
اي بيخبر من و تو خدا نيست بنده است
ناموس احتياج بهمت نگاهدار
دست تهي جنون گريبان درنده است
تا تيشه ات بپا نخورد ژاژ خامباش
دندان دميکه پيش فتد لب گزنده است
از ياس مدعا ره آرام رفته گير
اين دشت تخته کف افسوس رنده است
ما را مآل کار طرب بي دماغ کرد
بوي گل چراغ درين بزم گنده است
(بيدل) مباش غره سامان اعتبار
هر چند رنگ بال ندارد پرنده است