تيره بختي چون هجوم آرد سخن مهر لب است
سرمه لاف جهان گل کردن دود شب است
احتياج ما سماجت پيشه اظهار نيست
آنچه ما گم کرده ايم از عرض مطلب مطلب است
تا چکيدن اشک را بايد بمژگان ساختن
چون روان شد درس طفل ما برون مکتب است
من کيم تا در طلب چون موج بر بندم کمر
يکنفس جانيکه دارم چون حبابم بر لب است
رنج مهميزي نمي خواهد سبک جولانيم
همچو بوي گل همان تحريک آهم مرکب است
امتحان کرديم در وضع غرور آرام نيست
شعله از گردن کشي سرگشته چندين تب است
کينه اندوزي ندارد صرفه آسودگي
عقده دل چون بهم پيوست نيش عقرب است
بي نيازان را بسير و دور اختر کار نيست
آسمان اوج همت سير چشم از کوکب است
طاعت مستان نميگنجد بخلوتگاه زهد
دامن صحرا مصلاي نماز مشرب است
موج اين دريا تکلف پرور گرداب نيست
طينت آزاد بيرون تا زوهم مذهب است
دل بصد چاک جگر آغوش فيضي وانکرد
صبح ما غفلت سرشتان شانه زلف شب است
همچو عکس آئينه زار دهر را سرمايه ام
رفتن رنگم تهي گرديدن صد قالب است
ناله ام (بيدل) بقدر دود دل پر ميزند
نبض را گر اضطرابي هست در خورد تب است