تهمت افسردگي بر طينت عاشق خطاست
ناله هر جا آينه گرديد آزادي نماست
بي فنا مشکل که گردد دل بعبرت آشنا
چشم اين آئينه را خاکستر خود توتياست
شرم بايد داشتن از شوخي آثار شرم
چون عرق بي پرده گردد لغزش پاي حياست
تا توان آزاد بودن دامن عزلت مگير
موج را در هر طپش بر وضع گوهر خندهاست
جام آب زندگي تنها بکام خضر نيست
در گداز آرزو هم جوش درياي بقاست
معني دود از کتاب شعله انشا کرده اند
هر کجا او جلوه دارد ناز هستي مفت ماست
هر کرا از نشه معني است سيري خامشت
ساغر لبريز اگر صد لب گشايد بي صداست
عالمي سرگشته است از اضطراب گريه ام
اشک من سرچشمه دوران چندين آسياست
ميکند هر جزوم از شوق تو کار آينه
خامه تصويرم و هر موي من صورت نماست
گر برآيد از صدف گوهر اسير رشته است
خانه و غربت دل آگاه را دام بلاست
کي پريشان ميکند باد غرور اجزاي من
نسخه خاک مرا شيرازه نقش بورياست
اينقدر چون شمع از شوق فنا جان ميکنم
با کمال سرکشي سعي نگاهم زير پاست
نقش چندين عبرت از عنوان حالم روشن است
شعله جواله من مهر طومار فناست
(بيدل) از مشت غبار ما دل خود جمع کن
شانه اين طره آشفته در دست هواست