تو آفتاب و جهان جز بجستجوي تو نيست
بهار در نظرم غير رنگ و بوي تو نيست
ازين قلمرو مجنون کسي نمي جوشد
که نارسيده بفهمت در آرزو توي نيست
خروش (کن فيکون) در خم ازل ازليست
نواي کس بخرابات هاي وهوي تو نيست
زدور باش ادب خيز حکم يکتائي
غبار ما همه گر خون شود بکوي تو نيست
جهان بحسرت ديدار ميزند پر و بال
ولي چه سود که رفع حجاب خوي تو نيست
ز بي نيازي مطلق شکوه چوگانت
بعالميست که اين هفت عرصه گوي تو نيست
بکارخانه يکتائي اين چه استغناست
جهان جلوه ئي و جلوه روبروي تو نيست
زجوش بحر نواهاست در طبيعت موج
من و توئي همه آفاق غير تو بتو نيست
هزار آينه طوفان حيرتست اينجا
که چشم سوي تو داريم و هيچ سوي تو نيست
حديث مکتب عنقا چه سر کند (بيدل)
که حرف و صوت جز افسانه مگوي تو نيست