تنم زبند لباس تکلف آزاد است
برهنگي ببرم خلعت خداداد است
نکرد زندگيم يکدم از فنا غافل
زخود فراموشي من هميشه در ياد است
هجوم شوق ندانم چه مدعا دارد
زسينه تا سر کويت غبار فرياد است
چه نقشها که نه بست آرزو بپرده شوق
خيال موي ميان تو کلک بهزاد است
مشو زناله ني غافل اي نشاط پرست
که شمع انجمن عمر روشن از باد است
حديث زهد رها کن قلندري آموز
چه جاي دانه تسبيح و دام اوراد است
صفاي سينه غنيمت شمار و عشرت کن
که کار تيره دلان چون غبار بر باد است
زسايه مژه او کناره گير اي دل
تو خسته بالي و اين سبزه دست صياد است
غبار هستي من ناله ميدهد بر باد
دگر چه ميکني اي اشک وقت امداد است
زهست خويش مزن دم که در محيط ادب
حباب را نفس سرد خويش جلاد است
بقيد جسم سبگروح متهم نشود
شرر اگر همه در سنگ باشد آزاد است
نجات ميطلبي خامشي گزين (بيدل)
که در طريق سلامت خموشي استاد است