تا نفس باقيست در دل رنگ کلفت مضمر است
آب اين آئينها يکسر کدورت پرور است
فکر آسودن بشور آورده است اين بحر را
در دل هر قطره جوش آرزوي گوهر است
ساز آزادي همان گرد شکست آرزوست
هر قدر افسرده گردد رنگ سامان پر است
اي حباب بيخبر از لاف هستي دم مزن
صرفه کم دارد نفس را آنکه آبش بر سر است
دستگاه کلفت دل نيست جز عرض کمال
چشمه آئينه گر خاشاک دارد جوهر است
اهل دنيا عاشق جاهند از بيدانشي
آتش سوزان بچشم کودک نادان زر است
مرگ ظالم نيست غير از ترک سوداي غرور
شعله از گردن کشي گر بگذرد خاکستر است
راز ما صافي دلان پوشيده نتوان يافتن
هر چه دارد خانه آئينه بيرون در است
ميکند زاهد تلاش صحبت ميخوارگان
اين هيولاي جنون امروز دانش پيکر است
در طلسم حيرت ما هيچکس را بار نيست
چشم قرباني کمينگاه خيال ديگر است
گاه گاهي گريه منع انفعالم ميکند
جبهه کم دارد عرق روزيکه مژگانم تر است
(بيدل) از حال دل کلفت نصيب ما مپرس
واي بر آئينه ئي کانرا نفس روشنگر است