تا نظر بر شوخي آن نرگس خودکام داشت
چشمه آئينه موج روغن بادام داشت
باد دامانت غبارم را پريشان کرد و رفت
سرمه ام در گوشه چشم عدم آرام داشت
عالمي را صيد الفت کرد رنگ عجز من
در شکست خويشتن مشت غبارم دام داشت
پختگي در پرده رنگ خزاني بوده است
ميوه ام در فکر سرسبزي خيال خام داشت
ياد آن شوقيکه از بي طاقتيهاي طلب
دل طپيدن نيز در راهت شمار گام داشت
از اداي ابرويت لطف نگه فهميده ام
اين کمان رنگ فريب از روغن بادام داشت
گر نمي بود آرزو تشويش جانکاهي نبود
ماهيان را نشتر قلاب حرص کام داشت
ناله را روزيکه اوج اعتبار نشه بود
چون جرس (بيدل) بجاي باده دل در جام داشت