شماره ٢٠٢: تا غبار خط بران حسن صفا پيرا نشست

تا غبار خط بران حسن صفا پيرا نشست
يک جهان اميد در خاکستر سودا نشست
داغ سوداي تو دود انگيخت از بنياد دل
گرد برميخيزد از جائي که نقش پا نشست
حيرت ما دستگاه انتظار عالميست
هر که شد خاک سر راهت بچشم ما نشست
حسن در جوش عرق خفت از ترددهاي ناز
آب اين گوهر زشوخي بررخ دريا نشست
پر گران خيزيم از سعي ضعيفيها مپرس
نقش سنگي کرد گل تمثال ما هر جا نشست
فيض عزلت عالمي را در بغل مي پرورد
مردمک در سايه مژگان فلک پيما نشست
سربلندي خواهي از وضع ادب غافل مباش
نشه برميخيزد از جوشيکه در صهبا نشست
پير گرديدي دگر با دل گرانجاني مکن
پنبه ات تا چند خواهد بر سر مينا نشست
در دل ما چون شرار کاغذ آتش زده
داغ هم يک لحظه نتوانست بي پروا نشست
يک جهان موهومي از آثار ما پرميزند
اي فنا مشتاق بايد درخيال ما نشست
حسرت دل را زمينگيري نميگردد علاج
ناله در سير است (بيدل) کوه اگر از پا نشست