تا عرقناک از چمن آنشوخ بي پروا گذشت
موج خجلت سرو را چون قمري از بالا گذشت
واي بر حال کمند نالهاي نارسا
کان تغافل پيشه از معراج استغنا گذشت
ما بچندين کاروان حسرت کمين رهبريم
شمع در شبگير دود دل عجب تنها گذشت
محو دل شو تا تواني رستن از آفات دهر
موج بيوصل گهر نتواند از دريا گذشت
بسته ئي احرام صد عقبي امل اما چه سود
فرصت نگذشته ات پيش از گذشتها گذشت
بي نشاني در نشان پر ميزند هشيار باش
گر همه عنقا شوي نتواني از دنيا گذشت
آبله مخموري واماندگيهايم نخواست
زين بيابان لغزشم آخر قدح پيما گذشت
گر برون آيم زفکر دل اسير ديده ام
عمر من چون مي به بند ساغر و مينا گذشت
بر غنا زد احتياج خست ابناي دهر
تنگدستي در عزيزان ماند ليک از ما گذشت
عافيتها بسکه بود آنسوي پرواز امل
کرد استقبال امروزي که از فردا گذشت
گر زدنيا بگذري تشويش عقبي حايل است
تا زخود نگذشته ئي ميبايدت صد جا گذشت
(بيدل) از رنگم شکست شيشه ئي خنديده است
کز غبارش ناله نتواند بسعي پا گذشت