پيوستگي بحق زد و عالم بريدن است
ديدار دوست هستي خود را نديدن است
آزادگي کزوست مباهات عافيت
دل را ز حکم حرص و هوا وا خريدن است
پرواز سايه جز بسر بام مهر نيست
از خود رميدن تو بحق آرميدن است
چون موج کوشش نفس ما درين محيط
رخت شکست خويش بساحل کشيدن است
پامال غارت نفس سرد ياس نيست
صبح مراد ما که گلشن نادميدن است
بر هر چه ديده واکني از خويش رفته گير
افسانه وار ديدن عالم شنيدن است
تا حرص آب و دانه بدامت نيفگند
عنقا صفت بقاف قناعت خزيدن است
گر بوالهوس ببزم خموشان نفس کشد
همچون خروس بي محلش سربريدن است
امشب زبسکه هرزه زبانست شمع آه
کارم چو گاز تا بسحر لب گزيدن است
آرام در طريقت ما نيست غيرمرگ
هنگامه گرم ساز نفسها طپيدن است
ما را برنگ شمع در عافيت زدن
از چشم خود همين دو سه اشکي چکيدن است
سعي قدم کجا و طريق فنا کجا
(بيدل) بخنجر نفس اين ره بريدن است