بي شکست از پرده سازم نوائي برنخااست
نااميدي داشتم دست دعائي برنخاست
سخت بيرنگيست نقش وحشت عنقائيم
جستجوها خاک شد گردي ز جائي برنخاست
اشک مجنونم که تا ياسم ره دامان گرفت
جز همان چاک گريبان رهنمائي برنخاست
هرکه از خود ميرود محمل بدوش حسرت است
گرد ماواماندگان هم بي هوائي برنخاست
جز نفس در ماتم دل هيچکس دستي نسود
بر چراغ گشته غير از دودهائي برنخاست
قطع اوهام تعلق آنقدر مشکل نبود
آه از دل ناله تيغ آزمائي برنخاست
عجز و طاقت جوهر کيفيت يکديگراند
بر کرم ظلم است اگر دست گدائي برنخاست
ديگر از ياران اين محفل چه بايد داشت چشم
صد جفا برديم و زينها مرحبائي برنخاست
ساز ما عاجز نوايان دست بر هم سوده بود
عمر در شغل تأسف رفت و وائي برنخاست
خاک شد اميد پيش ازنقش بستن هاي ما
شعله تا ننشست داغ از هيچ جائي برنخااست
جلوه در کار است اما جرأت نظاره کو
از بساط عجز ما مژگان عصائي برنخاست
در زمين آرزو (بيدل) امل ها کاشتيم
ليک غير از حسرت نشو و نمائي برنخاست